دنیای من محمد
به بهاران سوگند که تو بر خواهی گشت،من به این معجزه ایمان دارم
سمی نوشت: اینکه دیگر از تو نمی نویسم دلیل بر فراموش کردنت نیست نمی نویسم چون واژه ای نمی یابم که عشقم را نسبت به تو به تصویر بکشد... من بی تقصیرم تو وصف ناپذیر شده ای!!! سمی نوشت: خدا حق دارد اگر پشتش را به من بکند گوش هایش را محکم بگیرد چشم هایش را با فشار روی هم ببندد که نه التماس هایم را بشنود نه اشک هایم را ببیند!!! بخدا حق دارد اگر چنین کند وقتی تو را بیشتر از خدایم یاد می کنم!!! سمی نوشت: وقتی مـــُـــردم بالشتم را با من دفن کنید لازمش دارم... او تنها شاهد گریه های پنهان من است!!! سمی نوشت: تویی که طاقت دیدن گریه هایم را نداشتی این ها که روی گونه ام می بینی جای زخم نیست این شیار ها جای اشک است روی صورتم!! سمی نوشت: تو فاصله گرفتی اما من هنوز هم "میم" مالکیت را آخر اسمت استفاده می کنم!!! سمی نوشت: تنهایی یعنی اینکه تو روز ولنتاین یکی رو داشته باشی که بهش هدیه بدی اما اون نه تو رو می خواد نه کادوتو!!! سمی نوشت: دلم که برایت تنگ می شود با دل گرفته ام از بی تو بودنم با هیچ کس حرف نمی زنم نه از روی غرورم نه!!! می خواهم لااقل در ذهن دیگران هنوز هم با هم و در کنار هم تصور شویم!!! سمی نوشت: به من حق بده اگر از عشقت شاعر شده ام فرهاد هم اگر خواندن و نوشتن می دانست بی گمان شاعر می شد نه کوه کن!!! سمی نوشت: شرک است اینکه در نماز با خدا صحبت می کنم اما به تو فکر!!! سمی نوشت: همین روزها سکته می کنم آن هم از نوع مغزی اش!! یاد تو لخته شده در تمام رگ های سرم!!! سمی نوشت: وقتی با این همه عشقی که به تو دارم مرا بی لیاقت می خوانی ثابت کردی که دستم از نمک بویی نبرده!!! سمی نوشت: چه فایده از تو نوشتن ؟! تو برای خودم تره خرد نمی کنی چه برسد به این شعر های بی وزن بخت برگشته ام!!! سمی نوشت: این روزها بی دعا منتظرم !! نمی دانم شاید انتظار ،بی التماس به خدا خود نوعی نا امیدی ست!!! سمی نوشت: اگر در خواب پیر زنی خمیده و غم زده با چشمانی حیرت زده و منتظر دیدی ... منم... تعجب نکن!! از بس غم و غصه به خوردِ روحم دادی پیرش کردی!!! سمی نوشت: گاهی خودم هم می مانم در این عشق!!! تو نمی آیی و من منتظرم تو به من... به دلم... به روزگارم... بد می کنی و من به بد بودن هایت هم عشق می ورزم!! تو مرا پس می زنی من بیشتر در پی أت می دوم!! تو یادم نمی کنی من با یادت زندگی میکنم!!! تو دنبال زندگیت هستی و من دنبال این واژه های لعنتیم که شعری برایت بگویم شعری که تو هرگز نخواهی خواند!!! سمی نوشت: گاهی دلم می خواهد جای غریبه های پیاده رو خیابان های شهر تو بودم شاید... گاهی اتفاقی تورا می دیدم !! و یک دل سیر نگاهم را به قدم هایت می دوختم قامتت را با نگاه بوسه باران می کردم آنقدر که تمام تنت بوی نگاهم را بگیرد!!! در آن ازدحام شاید نگاه تو هم اتفاقی به نگاه غمگینم گره می خورد!!! . . . تو چه بر سرم آورده ای که من به دیدار غریبانه ی اتفاقی هم راضی شده ام !!! سمی نوشت: تو که می دانی کارهای محال از من ساخته نیست پس از من نخواه از تو بگذرم!!! من اگر معجزه می دانستم تو را باز می گرداندم!!! سمی نوشت: خدایا تو مجازات هر گناهی را تعیین کرده ای جز دل شکستن!!! از تو خواهش می کنم آنان را که به هر بهانه دل می شکنند نسوزان به خودت قسم آتش جهنمت کمشان است!!! سمی نوشت: هی تويی که با رفتنت آرامش را از من ربودی کامم را طوری تلخ کردی که دیگر طعم شیرین شادی را نچشیدم می رسد روزی که باید تقاص پس دهی فقط نمی دانم خوشی هایی که از من گرفتی تنهایی هایم بغض های گاه و بیگاهم دلتنگی هایم داغ مانده بر دلم را با چه مجازاتی تلافی کنم؟ اصلا شکنجه ای سخت تر از اینها هم مگر وجود دارد؟ سمی نوشت: بعد از تو هیچ چیز به چشمم خوش نیامد حتی . . . خواب!!! سمی نوشت: یادم می آید در روزهای خوش زندگی هر دو یمان هم عاشق بودیم هم معشوق اما به جاهای سخت زندگی که رسیدیم جاده ی عشقمان یکطرفه شد من شدم عاشق تو شدی معشوق!! عیبی ندارد ...فدای سرت.... من یک تنه این راه را ادامه می دهم شایدهمین روزها جاده دو طرفه شد!!! خدا را چه دیدی؟! سمی نوشت: گاهی به سرم میزند چنگ بزنم در این سینه ی تنگ و این دل لعنتی را بکشم بیرون و بیندازمش زیر پا لهش کنم!!! تا عشق تو را از یاد ببرد اما حیف... حیف که می دانم بیشعور زیر مشت و لگد هم برای دادرسی نام تو را فریاد خواهد زد!! سمی نوشت: برای دیدنت دنیا را زیر و رو کردم تو را نیافتم ... کجایی لعنتی ِدوست داشتنی ِ من؟! دلم برایت تنگ شده !!! به هر کجا که سرک کشیدم تو تازه از آنجا رد شده بودی... اما این دردی از من دوا نمی کند فقط دلم را بیشتر می سوزاند داغم را تازه تر می کند!!! سمی نوشت: خوب می دانم تو را کِی و کجا از دست دادم درست همان لحظه ای که گفتم دوستت دارم حتی... بیشتر از خدا !!! تو بی گناهی... این تو نیستی که رفته ای این منم که تو را از دست داده ام!!! من به عقوبت کــــــــــــفرم گرفتارم و سزاوارم به هجران ... سمی نوشت: آنقدر نیستی که حساب نبودنت از دستم در رفته می ترسم آنقدر نیایی که تنهایی برایم عادت شود !!! سمی نوشت: وقتی ردّ پایت را در گوشه و کنار زندگیم می بینم بیشتر دلم برایت تنگ می شود سمی نوشت: روحم ترَک برداشته زیر بار غمی که تو بر دلم آوار کردی!!! سمی نوشت: باور کن دردم می گیرد از خاطره شدن تو مرا به درد نیاور و به خاطره ها نسپار!!! سمی نوشت: از همان ابتدا هم در همان بازی های کودکانه جنس ِ پسرانه ی تو جِر میزد و جنس ِ دخترانه ی من با بغضی در گلو و اشکی در چشم کنار می کشید... و چه نا عادلانه این بازی تا امروز ادامه دارد !!! سمی نوشت: دل ِ شکسته را بند هم که بزنی بی فایده است !!! هر کاری بکنی باز هم غم و غصه از ترَک هایش چکُه می کند!!! سمی نوشت: تو رفتی و غمت با من عجین شد تمام فکر من هر شب همین شد چگونه سر کنم روز و شبم را چگونه کم کنم سوز تبم را چگونه با غمت همساز باشم چگونه با فراق دمساز باشم شدم تنها در این کنج خرابات ز نامردی ها کنم هیهات هیهات بیا بنشین تو امشب در بر من بکش دست نوازش بر سر من بگو با من ز عشق و شور و مستی بگو تا عمر داری با من هستی بگو ای عشق دیرینم نمیری بگو دستت دگر از من نگیری بگو اینکه نبودی خواب بوده بگو عشقت همیشه ناب بوده تو را خواهم من از دنیا و هستی تو کز جانم همیشه برتر هستی تو که بر شام تارم ماه تابی تو که بر روز سردم آفتابی مکن عزم سفر ای نازنینم بمان پیشم همیشه بهترینم سمی نوشت: دیروز با تو زندگی می کردم و امروز بی تو . . . زنده گی!!! سمی نوشت: اینکه تو آبِ پاکی را روی دستم ریختی تا دست از تو بشویم اما من هنوز به تو امیدرارم و بیشتر از پیش دوستت دارم تو بگو عشق است یا حماقت؟!! سمی نوشت: تو رفتی اما نگفتی بعد از این ، وقتی سراغت را از من گرفتند چه بگویم؟! نگفتی چگونه وقتی نام تو را می آورند جلوی چشمانم را بگیرم که آبروریزی نکنند؟ دست پاچه نشوم و با وقاحت تمام به دروغ بگویم حالش خوب است خوبِ خوب !!! وقتی دوستت دارم هایت را گردن نمی گیری گناه ِ دروغ هایی که در نبودت به خورد این و آن دادم را چه؟! گردن می گیری؟! سمی نوشت: وقتی می رفتی چه چیزی را با خودت بردی که من دیگر نمی توانم حتی به عکس های دو نفره یمان نگاه کنم !!! نمی توانم به آهنگ های مورد علاقه یمان گوش کنم !!! بی تو جرأت انجام ساده ترین ها را هم ندارم !!! لعنتی شجاعتِ من به چه دردت می خورد؟! سمی نوشت: هر وقت که بیایی مرا همانجا پشت همان پنجره ی باز شده رو به امید خواهی یافت که یک لیوان چای در دست دارم و آنقدر به راهی که رفته ای خیره مانده ام که یکباره از سرمای چای یخ کرده در دستانم به خودم می آیم چای را عوض می کنم و چای از نو ...انتظار از نو چه کودکانه معجزه را به انتظار نشسته ام!!! سمی نوشت: تو مجرمی !!! وقتی مرا از زندگی ساقط کرده ای محکومی به قتل عمد !!! قصاص می شوی اما نه در این دنیا... فقط من مانده ام تقاص پس دادنت در آن دنیا به چه کار من می آید؟!
آنقدر که دلم می گیرد!!!
Power By:
LoxBlog.Com |